برسامبرسام، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

برسام،ميوه عشق مامان و بابا

عيد غدير

برسام جونم روز عيد غدير رفتيم خونه بي بي جان و اونجا اين عكسا رو ازت گرفتيم. بعدشم رفتيم خونه عمه سميه كه تو يكم شيطوني كردي از قيافت توي عكس مشخصه .اون روز عمو مجتبي و عمه جون بهت يه بلوز شلوارك ناز عيدي دادن.   ...
20 آذر 1392

سيسموني

عزيزكم من و بابا مسعودت واسه آماده كردن اتاقت خيلي ذوق و شوق داشتيم،رفتيم واسه ديواراي اتاقت استيكر سفر در جنگل سفارش داديم .خيلي خوشگل شد اتاقت.دست ماماني و پدر جونت درد نكنه خيلي زحمت كشيدن واست.اميدوارم يه روزي واسشون جبران كني عسلم.شب جشن سيسمونيت يه عالمه كادوهاي عالي گرفتي عزيزم.اينم يه سري عكس از اتاقت و كيك سيسمونيت كه خيلي خوشمزه بود. ...
19 آذر 1392

اولين پا بوسي امام رضا در 10روزگي

پسر عزيزم،اون شب كه اتفاقا از شبهاي زيارتي هم بود به همراه ماماني و مامان جونت رفتيم حرم و تو براي اولين بار حرم رو ديدي.وقتي برگشتيم رفتيم خونه مامان جون و بابا جون توي گوش تو اذان گفت و اسم مذهبي تو شد محمد برسام.از اون شب ديگه واقعا مسلمون شدي عشقم.اميدوارم خدا هميشه همراهت باشه.عااااشقتم برسامم ...
19 آذر 1392

زمینی شدن برسام کوچولو

    برسام در لحظات اول تولد بغل خانم پرستار     برسام عزیزم,بالاخره بعد از 2ماه و نیم دست از تنبلی برداشتم و تصمیم گرفتم واست وبلاگ درست کنم تا وقتی که بزرگ شدی بتونی کودکی خودت رو با خوندن این خاطرات و دیدن عکسات پیدا کنی و لذت ببری. خب بگذریم... روزی که رفتم بیمارستان تا بعد از 9ماه انتظار بالاخره تورو بغل بگیرم کاملا مصمم بودم که طبیعی زایمان کنم اما به گفته دکترم تو همکاری نمیکردی و خیال اومدن نداشتی و حسابی جا خوش کرده بودی خلاصه تا فردا صبحش ام مامانی صبر کرد اما ... حدود ساعت 8:20 صبح دکتر اومد و گفت دیگه اگه بیشتر صبر کنی خطرناکه و باید سزارین بشی .از این که نتونستم تورو طبیعی ز...
5 دی 1392